در این دیار بی کسی ،کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما ، پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار در این غبار بی سوار
دریغ کز چنین شبی سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکندم و سزاست
و گرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند