ایستگاه

همگی در ضمیر ناخودآگاه خود رویای ساده‌ای را پنهان کرده‌ایم. در این رویا خود را در سفری طولانی با قطار به‌دور قاره‌ها می‌بینیم. از پنجره این قطار به بیرون می‌نگریم و صحنۀ عبور اتوموبیل‌ها از بزرگراه‌ها، دست تکان دادن کودکان در تقاطع‌ها، چریدن گاوها در تپه‌های دوردست، رقص دود کارخانه‌ها، ردیف‌های ذرت و گندم، دشت‌ها […]


نقش‌هایمان در زندگی

هر موقع از دست روزگار به ستوه می‌آیم، لحظه‌ای تامل می‌کنم و جیمی کوچولو را به یاد می‌آورم. جیمی خیلی دوست داشت نقشی در تئاتر مدرسه بگیرد. مادرش به من گفت که جیمی کوچولو خیلی امیدواره که نقشی به او بدهند و می‌ترسید که نکند او را انتخاب نکنند. روزی که قرار بود نقش‌ها را […]


قیمت عشق حقیقی

کودک داستان ما عصر یک روز قلم و کاغذ به دست وارد آشپزخانه شد. مادر داشت شام را آماده می‌کرد. بعد از اینکه مادر کارش را تمام کرد و دستانش را خشک کرد نوشته‌های کاغذش را چنین خواند: به‌خاطر زدن علف‌های باغچه ۵ دلار به‌خاطر تمیز کردن اتاقم ۱ دلار به‌خاطر رفتن به خرید ۵۰ […]


ستارۀ دریایی

همۀ ما این ضرب‌المثل را شنیدیم که: «با یک گل بهار نمی‌شه.» اما آیا واقعاً به این ضرب‌المثل اعتقاد دارید یا اینکه با من موافقید که هر گلی بویی دارد و هر گلی به‌تنهایی نماد بهار است؟ پیشنهاد می‌کنم قبل از پاسخ، داستان زیر را به‌دقت بخوانید. یکی از دوستانم تعریف می‌کرد یکبار که در […]


پسربچه و پیرمرد

پسربچه گفت: «بعضی وقتها قاشق از دستم می‌افتد.» پیرمرد گفت: «منم گاهی اوقات قاشق از دستم می‌افتد.» پسربچه با صدای آهسته گفت: «شلوارم را خیس می‌کنم.» پیرمرد خندید و گفت: «منم شلوارم را خیس می‌کنم.» پسربچه گفت: «خیلی وقتها گریه می‌کنم.» پیرمرد گفت: «منم گریه می‌کنم.» پسربچه گفت: «بدتر از همه اینکه بزرگترها توجهی به […]


اطلاعات

بچه که بودم جزو اولین کسانی بودیم که تلفن داشتیم. اون موقعها بیشتر همسایه‌هامون تلفن نداشتند. اون تلفن دیواری با جعبۀ بلوط رو دیواره پلۀ پایینی کاملاً یادمه. گوشی تلفن همیشه برق می‌زد. حتی شمارۀ ۱۰۵ رو هم کاملاً یادمه. خیلی کوچکتر از اون بودم که قدم به تلفن برسه ولی هر موقعی که مادرم […]


بیست و پنج سنت

با سلام اولین پستم رو با یه داستان کوتاه شروع می کنم. در نظر دارم گاهی اوقات بعضی داستانهای کوتاه جالب و دلنشین را ترجمه کنم. امیدوارم مورد توجه خوانندگان قرار بگیره… در دورانی که بستنی ساندی ارزان بود، پسر ۱۰ ساله‌ای برای خوردن بستنی وارد کافی‌شاپ هتلی شد. پیشخدمت لیوان آبی جلوی او گذاشت. […]