او فرا موش کرد
او تصمیمش را گرفته بود .پیش خدا رفت و گفت :
خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است .
خداوند در خواستش را پذیرفت .
او گفت : تا بازگردم ، بالهایم را اینجا می سپارم ؛ این بالها در زمین چندان به کارم نمی آید . خداوند بالهای او را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت : بالهایت را به امانت نگه می دارم ، اما بترس که خاک زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمین دامنگیر است .
گفت : باز می گردم ، حتما باز می گردم . این قولی است که او به خداوند داد .
اوبه زمین آمد و از دیدن آنهمه فرشته ی بی بال تعجب کرد . او هر که را که می دید ، به یاد می آورد . زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود . اما نمی دانست چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که او دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به باد نمی آورد ؛ نه بالش را و نه قولش را .
فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند . فرشته هرگز به بهشت بر نگشت .