افسانه مرگ خورشید زعشق

( خورشید به ماه عاشق شد و هر روز عاشقتر و سوزانتر گشت ..قرنها از این بی قراری گذشت تا خورشید آخر لبریز شد و عشق خود را نزد ماه اعتراف کرد….)ای مه !مرا دیگر قرار نیست.من در شعله عشق تو میسوزم و لحظه به لحظه بسوی مرگ پیش میروم و تو از این شعله جلوه میگیری و رویت را با فخر به جهان مینمایی….آه من از این عشق خواهم مرد .اگر مرا در نیابی و به من عشق نورزی من خواهم مرد و جهان در تیرگی و مرگ خواهد خفت و روی دلربای تو نیز برای همیشه از دیده ها پنهان خواهد شد.آه!ای مه من ..مرا دریاب…ماه مغرور و پلید .آن هوس باز شرور .با غرور سر به سوی مهر شاداب و فریبا انداخت و سپس گفت:ای خورشید..ای مهر..تو مرا مادری از روز ازل..مهر من!!بر تو نه عشق است که مهر کودکی بر مادر است.در کجا گفته شده پسری عشق به مادر ورزد.تو مرا چون مادری از ازل نور و نما ..جان و حیات بخشیدی…..ناخلف باشم اگر من بجز دیده فرزند به مادر به تو ای شهره آفاق نظری اندازم.

ــمه من!مه مغرور از چه مرا بی جهت مادر خود می نامی؟من زمانیکه چشم به این دو جهان گشودم چشم من در میان کهکشان به صورت ماه تو افتاد…آن زمان دیدم که چطور همه اهل جهان ..ستاره ها..گرد تو بودند و تو بی مهابا دل تک تکاشان را می ربودی.من دیدم که چگونه یک یک انها دور از چشم دیگری به تو چشمک میزد و تو هم با لبخند پاسخشان میدادی و چه بسیار دیدم که تو ناگه از میان هر دو چشم پر از اشک من میگذشتی و به سرعت از میان چاله های کهکشان گم می شدی ماه من!صبر نخواهم کرد تا تو روزی به سراغم آیی..من خواهم مردهمه خلق جهان بر رخ من عاشق سرگشته بوند ..پس پریروز کیوان گفت به من:من زعشقت خود را منفجر خواهم کرد اما من……
ماه گفت:مهر بانو! لحظهای آرام گیر.من هر آنچه تو بخواهی به تو می پردازم .لیک حالا باید بروم تا که مریضی لب مرگ زنده گردد.
مه رفت.مهر اندیشید:نسزد من پس از این لحظه ای زنده بمانم که چنین ماه من با دیگری دمساز گردد.مهر گریست تا که ناگه زدور صدایی آه به گوش او رسید…از عطارد پرسید این چه بود؟
ـــگویا شد تن کیوان زتب عشق کسی پاره پاره.
مهر لرزید…آه کیوانم!کیوان زیبا که همی گرد رخ من شب و روز بیقرار می گشتی.من تو را با پستی نابود کردم..مرگم باد..ای ماه!تا ابد در ظلمت بمان چون لایق آنی.من به دنبال زحل خواهم رفت و تو تنها…….خواهی مردپس فریاد زد:ای عطارد با همسرت زهره دور گردید ..دگرم طاقت نیست!میروم از پی کیوان مگر از دست قضا در جهان دگر وی را بیابم.و در اینجا خورشید سوخت تماما چشمش خاموش گشت زنور.ماه برگشت ..رو به عطارد پرسید:پس مهر بانویم کو؟
ــاو رفت تا به کیوان بپیوندد
آه!پس مهر روی بی نظیرم را دزدید.دانی با او به کجا رفت؟؟
ــنمیدانم
آه!کاش از اول با او چنین نمی کردم..از طمع..از اینکه میخواستم او را زجر دهم ..آن بهترین گوهرم را دیگری آمد و بردآه!!سردم است
اه!!اینجا چه تاریک استآن جهان مهر به کیوان رسید….عقدشان را نور شاهد بود….خطبه را کاووس خواند وپس مرگ آندو یافتند آنچه را که در جهان با اشتباه خورشید نتوانستند بیابند.ماه پس از آن پیر و نابینا شد ..زشت شد و دگر هیچکسی چشم به روی او نینداخت….و تا مرگ زجر کشید…..



لطفا نظرات تکمیلی خود را بنویسید. از توهین به اشخاص یا افکار و گروهها خودداری نمایید. نظرات حاوی توهین پس از ویرایش منتشر میشود. ممنون