پسربچه گفت: «بعضی وقتها قاشق از دستم میافتد.» پیرمرد گفت: «منم گاهی اوقات قاشق از دستم میافتد.» پسربچه با صدای آهسته گفت: «شلوارم را خیس میکنم.» پیرمرد خندید و گفت: «منم شلوارم را خیس میکنم.» پسربچه گفت: «خیلی وقتها گریه میکنم.» پیرمرد گفت: «منم گریه میکنم.» پسربچه گفت: «بدتر از همه اینکه بزرگترها توجهی به […]