پسربچه گفت: «بعضی وقتها قاشق از دستم میافتد.»
پیرمرد گفت: «منم گاهی اوقات قاشق از دستم میافتد.»
پسربچه با صدای آهسته گفت: «شلوارم را خیس میکنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «منم شلوارم را خیس میکنم.»
پسربچه گفت: «خیلی وقتها گریه میکنم.»
پیرمرد گفت: «منم گریه میکنم.»
پسربچه گفت: «بدتر از همه اینکه بزرگترها توجهی به من نمیکنند.»
در این هنگام گرمای دست چروکیدهای را احساس کرد و شنید که پیرمرد میگوید: «میفهمم چه میگویی.»
پیرمرد گفت: «منم گاهی اوقات قاشق از دستم میافتد.»
پسربچه با صدای آهسته گفت: «شلوارم را خیس میکنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «منم شلوارم را خیس میکنم.»
پسربچه گفت: «خیلی وقتها گریه میکنم.»
پیرمرد گفت: «منم گریه میکنم.»
پسربچه گفت: «بدتر از همه اینکه بزرگترها توجهی به من نمیکنند.»
در این هنگام گرمای دست چروکیدهای را احساس کرد و شنید که پیرمرد میگوید: «میفهمم چه میگویی.»
اثر: Shel Silverstein