بیست و پنج سنت

با سلام
اولین پستم رو با یه داستان کوتاه شروع می کنم. در نظر دارم گاهی اوقات بعضی داستانهای کوتاه جالب و دلنشین را ترجمه کنم. امیدوارم مورد توجه خوانندگان قرار بگیره…
در دورانی که بستنی ساندی ارزان بود، پسر ۱۰ ساله‌ای برای خوردن بستنی وارد کافی‌شاپ هتلی شد. پیشخدمت لیوان آبی جلوی او گذاشت. پسربچه پرسید: «بستنی ساندی چنده؟»
پیشخدمت جواب داد: «پنجاه سنت.»
پسربچه دستش را از جیب خارج کرد و سکه‌هایش را شمرد. بعد پرسید: «بستنی ساده چنده؟»
مشتری‌های دیگر منتظر سرویس بودند. به‌همین‌خاطر پیشخدمت با بی‌حوصلگی و عجله جواب داد: «سی و پنج سنت.»
پسربچه بار دیگر سکه‌ها را شمرد و گفت: «لطفاً بستنی ساده برام بیارید.»
پیشخدمت بستنی را آورد، صورتحساب را کنار بستنی گذاشت و رفت. پسربچه بستنی را خورد و پول را به صندوقدار داد و رفت. وقتی پیشخدمت برگشت، با چشمان گریان و سرشار از ندامت، کنار میز خشک شده بود. پسربچه کنار ظرف خالی، بیست و پنج سنت گذاشته بود که انعام او بود.

برگرفته از The Best of Bits & Pieces



لطفا نظرات تکمیلی خود را بنویسید. از توهین به اشخاص یا افکار و گروهها خودداری نمایید. نظرات حاوی توهین پس از ویرایش منتشر میشود. ممنون