پیرمرد و خزان

پیرمردی هر روز بر روی صندلی ، روبروی خانه ای قدیمی ، زیر سایه درختی تنومند ، تنها مونس روز های پیریش. با عصای چوبی که برآن تکیه می زد . مونس روزهای دلتنگی پیرمرد درخت بود و صدای جوی آبی که می گذشت از آن نزدیکی ها …
عابرانی که به پیرمرد سلام می دادند او را خوشحال و پیرمرد برایشان دعا می کرد با دل آبی و دریایی اش و دستان چروکیده و دل زخم خورده اش که نشان از سالهای رنج او بود روزها از پس هم و در پی آن شبها …نبرد باد و برگهای درخت و ناگهان خزان تنها مونس پیرمرد را از او جدا می ساخت برگهای زرد درخت یک به یک می ریخت و پیرمرد می نگریست به تنها مونسش صدای نبض جوی نیز قطع شد و پیرمرد می نگریست شاید به خزان خویش . خزان روزهای عمرش و ورق زدن آن با افتادن هر برگ درخت و روزی که آخرین برگ افتاد دیگر پیرمرد نیامد صندلی اش خالی بود



لطفا نظرات تکمیلی خود را بنویسید. از توهین به اشخاص یا افکار و گروهها خودداری نمایید. نظرات حاوی توهین پس از ویرایش منتشر میشود. ممنون