ساروق

او سواد خواندن و نوشتن نداشت و در اثر کارهای نیک مورد لطف خدا قرار گرفت و حافظ کل قرآن شد . روزی که از سر کار برمیگشت جلوی امام زاده هفتاد و دو تن با دو جوان بسیار زیبا برخورد می کند که به او می گوید بیا به زیارت برویم و محمد کاظم را با خود می برند . در امام زاده چیزهایی می خواندند که محمد کاظم نمی فهمید ناگهان متوجه شد که در سقف امامزاده کلمات روشنی نوشته شده است . یک از آن دو می گوید چرا نمی خوانی ، محمد کاظم می گوید سواد ندارم در حالیکه سینه محمد کاظم را آن مرد می فشارد اصرار بر خواندن قرآن می کند .محمد کاظم به آرامی می خواند وقتی سربرمی گرداند آن دو مرد را نمی بیند . ناگهان دچار حالتی خاص شده و بیهوش می گردد وقتی بهوش می آید خود را حافظ کل قرآن می بیند .آنگاه به نزد روحانی مسجد حاج آقاصابر می رود و برای او جریان را شرح می دهد . حاج آقا صابر محمد کاظم را امتحان می کند و سوره های بزرگ قرآن را از او می پرسد و محمد کاظم نیز درست پاسخ می گوید آنگاه روحانی و مردم می گویند که محمد کاظم نظر کرده شده است …



لطفا نظرات تکمیلی خود را بنویسید. از توهین به اشخاص یا افکار و گروهها خودداری نمایید. نظرات حاوی توهین پس از ویرایش منتشر میشود. ممنون