یک خاطره کوچک

چند روز پیش یکی از شبهای ماه رمضان بود. وقتی داشتم از خیابان رد می شدم یک ماشین قدیمی دیدم که توی خیابان خاموش کرده بود از اونجایی که مورد خیلی اضطراری بود و نیاز به کمک و کسی هم اون دور و اطراف نبود لبیک گفتم و جهت همکاری رفتم جلو. از اونجایی که ماشین قدیمی بود و باطریش خالی هر چی هل دادم ماشین روشن نشد که نشد تا یک یا علی آخر که دیگه من بریده بودم و ماشینه هم از رو رفته بود . در حین هل دادن همش می خندیدم و راننده شاخ درآورده بود و تعجب کرده بود . راستش یاد خاطره ای از مدتی از دوران خدمتم ک توی راهنمایی و رانندگی بودم افتادم وقتی یکی از شبهای ماه رمضان بود و من و یک از بچه ها که ارادت شدیدی هم نسبت به بنده حقیر داشت می خواستیم بیاییم خانه بنده خدا یک موتور زوار دررفته داشت و کلی التماس و خواهش و تمنا از اون و عدم تمایل از طرف ما برای رساندن ما به خانه . آخر لبیک گفتیم و بنده خدا رفت موتورش را روشن کنه که هر چی سعی کرد نتونست و گفت علی جان اگه امکانش هست یه هلی به موتور بده ما هم گفتیم باشه اما هر چی هل می دادیم مگه این موتور روشن می شد و بنده خدا دوستم که از خجالت خیس عرق شده بود و هی می گفت شرمنده و کلی بد و بیراه که نثار موتورش می کرد . آخر وقتی موتور روشن شد که من دم در منزل رسیده بودم .این خاطره پس از اون همه دویدن و گرسنگی ماه رمضان اون شب خیلی به من چسبید و رفت توی دفتر خاطراتم ….



لطفا نظرات تکمیلی خود را بنویسید. از توهین به اشخاص یا افکار و گروهها خودداری نمایید. نظرات حاوی توهین پس از ویرایش منتشر میشود. ممنون