ایستگاه
همگي در ضمير ناخودآگاه خود روياي سادهاي را پنهان کردهايم. در اين رويا خود را در سفري طولاني با قطار بهدور قارهها ميبينيم. از پنجره اين قطار به بيرون مينگريم و صحنۀ عبور اتوموبيلها از بزرگراهها، دست تکان دادن کودکان در تقاطعها، چريدن گاوها در تپههاي دوردست، رقص دود کارخانهها، رديفهاي ذرت و گندم، دشتها و درهها، کوهها و تپهها، نيمچهر شهرها و روستاها را نظارهگريم.
اما مهمترين چيزي که ذهنمان را به خود مشغول کرده است مقصد نهايي است. اينکه بالاخره روزي به ايستگاه نهايي خواهيم رسيد. گروه موزيک برايمان خواهد نواخت و پرچمها برايمان تکان داده خواهد شد. زماني که به آنجا برسيم، روياهايمان همه واقعيت خواهند يافت و تکههاي زندگيمان همچون پازلي کنار يکديگر قرار خواهند گرفت. چقدر بيتابي ميکنيم و دائماً در سالن قطار قدم ميزنيم و لعنت ميفرستيم به تمام لحظاتي که تلف ميشوند و منتظر ميمانيم، منتظر مقصد.
بانگ برميداريم که: «اگه به ايستگاه برسم»، «اگه 18 ساله بشم»، «اگه ماکسيما بخرم»، «اگه آخرين پسرم رو به دانشگاه بفرستم»، «اگه قسط خانه را تمام کنم»، «اگه ترفيع بگيرم»، «اگه بازنشسته بشم، ديگه براي هميشه شاد خواهم زيست!»
دير يا زود، بايد باور کنيم که هيچ ايستگاه وجود ندارد، هيچ مکاني وجود ندارد که بخواهيم به آنجا برسيم و تمام شود. آنچه بهواقع مايۀ خوشي زندگي است خود مسافرت است. ايستگاه، رويايي بيش نيست. اين ايستگاه دائماً از ما دور ميشود.
«لذت از لحظه» شعار خوبي است مخصوصاً اگر با اين آيۀ انجيل همراه شود: «اين روزي است که پروردگار خلق کرده است؛ ما بايد شادي کنيم و در آن شاد باشيم.» سختيهاي امروز نيست که انسان را ديوانه ميکند، بلکه افسوسهاي ديروز و هراس از فرداست که انسان را از پا درميآورد. افسوس و هراس، دو سارقي هستند که امروز را از ما ميربايند.
پس دست از قدم زدن در راهروها و شمردن کيلومترها بردار. به جاي آن، بيشتر در ساحل قدم بزن، بيشتر بستني بخور، پابرهنه بيشتر راه برو، در رودخانههاي بيشتري شنا کن، غروب آفتابهاي بيشتري را نظاره کن، بيشتر بخند، کمتر گريه کن. زندگي ادامه دارد و نميايستد تا ما به ايستگاه برسيم.
28 بهمن 1385 ساعت 8:38
جالب بود
البته من قبلا متوجه این مسئله شده بودم چرا که در هر مقطع زمانی به قول شما یک ایستگاه تو ذهنم بود
ولی همینکه به اون ایستگاه میرسیدم چشمم دنبال ایستگاه بعدی بود!
[پاسخ]
28 بهمن 1385 ساعت 9:29
میگن روزی استادی شاگردانش رو در منزل خود به قهوه دعوت کرد و در کپهایی مختلف با جنس مختلف قهوه ریخت و موقع پذیرایی از هر کدام پرسید که دوست دارند تو چه ظرفی قهوه بخورند
همه دوست داشتند تو قشنگترین و بهترین کپ قهوه بخورند ، اما بعضیها مجبور شدند که کپ معمولی رو انتخاب کنند
استادشون گفت: زندگی مثل این قهوه میمونه. مهم نیست که تو چه ظرفی ریخته بشه باز هم زندگیه. مهم خوش طعم بودن قهوست نه ظرف قهوه!!!!!!!!!!!
مطلب ایستگاه خیلی زیبا بود. ممنونم
A group of alumni, highly established in their careers, got together to
visit their old university professor. Conversation soon turned into
complaints about stress in work and life.
Offering his guests coffee, the professor went to the kitchen and returned
with a large pot of coffee and an assortment of cups – porcelain, plastic,
glass, crystal, some plain looking, some expensive, some exquisite –
telling them to help themselves to the coffee.
When all the students had a cup of coffee in hand, the professor said:
“If you noticed, all the nice looking expensive cups were taken up,
leaving behind the plain and cheap ones. While it is normal for you to
want only the best for yourselves, that is the source of your problems and
stress.
Be assured that the cup itself adds no quality to the coffee. In most
cases it is just more expensive and in some cases even hides what we
drink.
What all of you really wanted was coffee, not the cup, but you consciously
went for the best cups…and then you began eyeing each other’s cup.
Now consider this: Life is the coffee; the jobs, money and position in
society are the cups. They are just tools to hold and contain Life, and
the type of cup we have does not define, nor change the quality of Life we
live.Sometimes, by concentrating only on the cup, we fail to enjoy the
coffee God has provided us.”
God brews the coffee, not the cups…….. ..enjoy your coffee
[پاسخ]